داستانچه

داستان های کوتاه

داستانچه

داستان های کوتاه

مشخصات بلاگ
داستانچه

دختر چهارده ساله ی فمنیست که در بیست و دو سالگی زندگی اش دستخوش تغییر شده ...
وبلاگ چهارده سالگیم رو حذف کردم و از بیست و دو استارت زدم :)

سمیه امین

آخرین مطالب

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانچه» ثبت شده است

خب آدمی وقتی داره سقوط می‌کنه به همه چی چنگ می‌ندازه ، حالا چه تو دره سقوط کنه،چه از هواپیما ، چه درخت ، چه تو دریا و چه تو غصه ...

آدم چنگ می‌ندازه ؛ تقلا می‌کنه ،چون حتی وقتی میگه کاش امشب چشمام‌و که می‌بندم باز نکنم ، بازم برای فرداش برنامه می‌ریزه.

چنگ می‌ندازه چون میل شدیدی داره به زندگی و زنده بودن و از غم دراومدن و شاد بودن!ولی چطوره که مقاومت می‌کنه و نمیخاد بگه؟!

چون همه وقتایی که داره می‌گه می‌خوام بمیرم ، خود جمله " می‌خوام بمیرم " چنگ انداختن‌ه ، وقتی از ذهن جملات‌ش می‌رسن به زبون ،می‌رسن به سرانگشت میشن چنگ انداختن ، می‌شن امید !که یکی بیاد بگه " توروخدا نَمیر ، تو بمیری من چیکار کنم "

ولی حتی اگه واقعا پشت در اتاقِ عملت ، پشت زخم‌هات ، با یک لیتر خونریزیِ داخلی هم باشی ، اونی که داره برات گریه می‌کنه و قرآن باز می‌کنه و نذر و نیاز ، اگه تو از اتاق مستقیم بری سردخونه هم می‌دونه " بعد تو باید چیکار کنه " 

همه می‌دونن بعدِ آدم باید چیکار کنن ، پس اگه یکی بهت گفت " من بعد تو چیکار کنم " تلاشش برای امید دادن بهت قشنگه ، ولی حقیقت نداره ، واقعی هست ، ولی حقیقت نداره ...

تو فقط خودتی که بعدِ خودت نمی‌دونی باید چیکار کنی ، و خب ! برای چنگ انداختن بهتره به خودت چنگ بندازی و جلو آینه بگی من بدون تو چیکار کنم!!!


خب ! حالا من بدون خودم چیکار کنم؟!؟؟؟



  • یک نویسنده آماتور

ادامسبا دستانی لرزان و چروکیده که بار ۸۰ سال زندگی را به دوش می‌کشد با غولی به نام سرطان دست به گریبان که نه، رفیق شده است

هرروز از در وارد می‌شود ، با شادابی تمام با تمام وجود هرروز جمله‌اش را تکرار می‌کند " سلام خانم ، روزتون بخیر ، خسته نباشین "

لبخندش به پهنای صورت و چشمان‌ش شاد هستند ...

امروز بعد از سلام،این را روی میزم گذاشت و گفت " به جبران زحمت‌های این مدت "

این بهترین هدیه‌ای بود که به جبران زحمت‌هایم تا گرفته‌ام ...



  • یک نویسنده آماتور

هذیان

پتو را تا بیخ گردنم بالا می‌کشد و دستمال خیس را میچرخاند . با دست دیگرش دنیای صوفی را گرفته و سعی میکند پارگراف‌هایی را که خوشش می‌آید را با صدای لرزان بلند میخواند

( فرزانه ی باستان چین «چوانگ تسه» گفت: "من یک بار خواب دیدم پروانه‌ام. و حالا دیگر نمی‌دانم آیا چوانگ تسه ام که خواب دید پروانه است یا پروانه ام که خواب می‌بیند چوانگ تسه است." )

- قرار بود این اخر هفته را روی بالکن باهم آواز بخوانیم ، این تب لعنتی ناگهان از کجا سر و کله اش پیدا شد ...

 دستمال خیس را برمی‌دارد و پیشانی ام را با حوله خشک میکند،پشت دستش را میگذار روی پیشانی‌ام،کنار گوشم و روی گردنم ...

+ تب‌ت زیاد شده ... هذیان می‌گویی

با دست دیگرش دنیای صوفی را ورق می‌زند ...

- فکر کنم می‌لرزم ...

پتو را چک می‌کند ... دنیای صوفی را کنار‌میگذارد

+ هذیان می‌گویی

-می‌لرزم ... ناخودآگاه می‌لرزم

زیر شانه‌هایم را میگیرد و ارام مرا به شانه‌اش تکیه می‌دهد.تمام مرا در بر میگیرد ... غرق می‌شوم در آغوشش .. در بوی خوش بدنش ..

- این قرص خواب آور بود؟!من نمی‌خواهم بخوابم ..قرار بود این آخر هفته را برایم هتل کالیفرنیا بخوانی .. قرار بود باغ رفتن با عمو رضا را به بهانه مریض بودن من کنسل کنیم و برویم روی بالکن دَمِ غُروب و تو برایم بخوانی .. این تب لعنتی از کجا آمد؟!

+ نلرز ...

- نمی‌توانم

+ می‌گویند اگر به نَلَرزیدن فکر کنی ، واقعا نمی‌لرزی ...

به نَلَرزیدن فکر می‌کنم ... به تب نداشتن ، به غروب جمعه‌ای که عمو رضا تنها به باغ رفته است .به صدای تو و خواندن هتل کالیفرنیا . به غروب ...


× آمده‌ایم اینجا دلمان باز شود، کنار هم باشیم ،آنوقت تو تمام مدت را زیر درخت خوابیده ای ...

صدای عمو رضاست که بیدارم می‌کند ...

- داشتم فکر می‌کردم اینجا نیستم ... اینجا نبودم ... می‌گویند اگر فکر کنی جایی نیستی و طوری نیست ؛ جایی نخواهی بود !و طوری نخواهی بود!

  • یک نویسنده آماتور

قسمتی از نامه فروغ به پرویز‌شاپور

من میخواهم زندگی ام بگذرد...من زندگی میکنم برای اینکه این بار را به مقصد برسانم و برای اینکه زندگی را دوست دارم...

پرویز! حرفهای من نباید تو را ناراحت کند

امشب خیلی دیوانه هستم...

مدت زیادی گریه کردم...

نمیدانم چرا...

فقط یادم هست که گریه کردم و اگر گریه نمیکردم خفه میشدم...

تنهایی روح مرا هیچ چیز جبران نمیکند...

مثل یک ظرف خالی هستم و توی مردابها دنبال جواهر میگردم...

پرویز نمیدانم برایت چه بنویسم؟

کاش میتوانستم مثل آدمهای دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم...

کاش میتوانستم برای کلمه موفقیت ارزشی قائل شوم...

گاهی اوقات پیش خودم فکر میکنم به مذهب پناه ببرم و در خودم نیروی ایمان را پرورش بدهم! بلکه از این راه به آرامش برسم...

اما خوب میدانم که دیگر نمیتوانم خودم را گول بزنم...

روح من در جهنم سرگردانی می سوزد و من با ناامیدی به خاکستر آن خیره می شوم...و به زن های خوشبختی فکر میکنم که توی خانه شوهرهایشان با رویاهای کودکانه ای سرگرم اند و با لذت خوشگذرانی های گذشته شان را نشخوار میکنند.



  • یک نویسنده آماتور


آنروز ، روی پله ها نشسته بودم و خاک های کنار نرده ها را با گوشه ناخنم خط می‌انداختم.

 چند دقیقه قبل‌ش بود که ظرف مربای هویج کنار پنجره آشپزخانه را با توپ شکسته بودم و مادر من را یک هفته از رفتن به تماشای فواره پارک و پرستوها محروم کرده بود.

پدر با شوق در خانه را باز کرد و روزنامه صبح را نشان مادر داد.

- بالاخره اولین لوکوموتیو امروز حرکت کرد ، بین شهر ساندرز و ماردیل . ما باید اولین نفری باشیم از کمپانی که آنرا امتحان خواهیم کرد آنا ...

پدر با آنچنان ذوقی کلمات را ادا می‌کرد که من بااینکه بلد نبودم اسم آنرا درست تلفظ کنم سر شوق آمدم و به ِآشپزخانه دویدم

+ بابا .. بابا .. این همون سفر بزرگیه که تعریفشو میکردی؟!

- اره بابا جون 

روزنامه را به سمت من چرخاند ،کمی قد بلندی کردم و خودم را به میز رساندم تا را کامل ببینم

یک غول بزرگ سیاه ، که از شدت عصبانیت از شاخ های روی سرش دود بلند می‌شد و چشم هایش کامل سفید شده بود

+ اینکه خیلی وحشتناکه

- نه اصلا،فقط باید از نزدیک ببینیش تا بفهمی چقدر دوستش خواهی داشت

سفر ما به ماردیل موکول به آخر هفته شد و من لحظه شماری برای دوست داشتن آن غول بی شاخ و دم می‌کردم.

روزی که سوار شدیم ، من کلاهی را که سارا قبل از رفتنش به من هدیه داده بود سرم کردم

مادر میگفت روز مهمی است و من میخواستم زیبا باشم

هیجان و هیاهو ایستگاه را پر کرده بود ، به سختی به ورودی لوکوموتیو رسیدیم

کنار یکی از چشم های سفید رنگ غول نشستیم 

پدر میگفت اینطور بهتر میتوانیم بیرون را تماشا کنیم و لذت ببریم.

چند دقیقه بعد ، صدای غرّش غول بلند شد و شروع به حرکت کرد

اواسط مسیر بود که مردی با کلاه سیاه بلیط های ما را چک کرد و به درخواست پدر ، پلک های چشم غول را بالا زد ...

منظره به طرز عجیبی دلنشین بود

میتوانستم به جرات بگویم از شکستن شیشه مربا پشیمان نبودم چون این منظره هزاران برابر زیباتر از پرستوهای پارک کنار کلیسا و فواره اب بود.

کوه ها به سرعت راه می‌رفتند و منظره هر لحظه عوض میشد.

تصمیم گرفتم کمی از نزدیک تر آنها را ببینم چون سرعت دویدن آنها خیلی زیاد بود ...

از کنار پدر که چند دقیقه ای بود خوابیده بود بلند شدم و کنار پنجره رفتم. محو زیبایی و سرعت و تغییر سریع منظره بودم که باد خنک و تندی وزید ... چشمانم را بستم و سعی کردم باد را بغل کنم،که ناگهان باد ؛ کلاه هدیه سارا را از سرم ربود !

سالهای زیادی گذشت.

جنی باد روزهای کودکی بود ، او مرا مثل کلاه سارا با خودش برد . حالا دیگر من هیچوقت پسرک کنار پنجره با کلاه سارا نخواهم شد.

  • یک نویسنده آماتور

یک


عرض راهرو را به سختی طی کرد ، یک دست به بازو داشت و با دست دیگرش کیف و وسایل را می‌کشید . کارت را نشان داد :

-وقت دارم !

× بفرمایید بشینید

کنارم نشست ، باید با هم به اتاق تزریق می‌رفتیم.

می‌شناختم‌ش ، آخرین جلسه‌ درمان‌ش بود .

جلوی آینه‌ی اتاقِ تزریق که ایستاد، بخیه بزرگی روی بدن‌ش خودنمایی می‌کرد.

+ حالا که جلسه آخرِ درمان‌ت است ، می‌توانی این رد بخیه را هم از بین بِبَری ...

روی بخیه‌ش  آرام دست کشید و به دقت نگاه‌ش کرد :

- بله،جلسه آخر... این مربوط به اولین نوبت عمل‌م بود ، وقتی تازه فهمیده بودیم یک غده سرطانی اطراف معده‌ام وجود دارد.

+ من یک دکتر پوست خوب می‌...

سریع پیراهن‌ش را روی بخیه‌ش کشید و دستپاچه گفت :نه نیازی نیست ، دلم می‌خواهد همیشه این را داشته باشم .


سکوت کردم ، پرستار وارد شد و شروع به اماده کردن تزریق بیهوشی‌ش شد .

وقتی مرا از آینه دوباره دید و آثار تعجب را از وَجَناتَ‌م تشخیص داد ، گفت :

- اولین بار بعد از اولین عمل که بخیه‌م را دید ، گف تا آخرین بخیه کنارم خواهد ماند . حالا این تنها یادگاری‌ست که از حرفَ‌ش دارم. باید اولین و  آخرین بخیه‌م باقی بماند ... با اینکه او ..

× زود برمی‌گردم و تزریق شما را هم انجام میدهم 

پرستار این را گفت و تخت‌ش را به اتاق درمان برد . و هرگز نفهمیدم آخرین و اولین بخیه اش بود یا ...

#داستانچه #گذرگآه

  • یک نویسنده آماتور


{به نام خداوندی که انسان را در رنج آفرید}

داستان های کوتاهی از نبض بی قراری هایی که در جایی به جز کلمات آرام نمیگرفتند را در اینجا منتشر خواهم کرد و گاهی شعر ...

به رسم دهه دوم زندگی ( سالهای 88 تا 94) وبلاگ نویسی رو دوباره شروع میکنم و امیدوارم وبلاگ دهه سوم زندگی ام مثل وبلاگ قبلی از بین نرود!

وبلاگ قبلی


  • یک نویسنده آماتور