داستانچه

داستان های کوتاه

داستانچه

داستان های کوتاه

مشخصات بلاگ
داستانچه

دختر چهارده ساله ی فمنیست که در بیست و دو سالگی زندگی اش دستخوش تغییر شده ...
وبلاگ چهارده سالگیم رو حذف کردم و از بیست و دو استارت زدم :)

سمیه امین

آخرین مطالب

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است


آنروز ، روی پله ها نشسته بودم و خاک های کنار نرده ها را با گوشه ناخنم خط می‌انداختم.

 چند دقیقه قبل‌ش بود که ظرف مربای هویج کنار پنجره آشپزخانه را با توپ شکسته بودم و مادر من را یک هفته از رفتن به تماشای فواره پارک و پرستوها محروم کرده بود.

پدر با شوق در خانه را باز کرد و روزنامه صبح را نشان مادر داد.

- بالاخره اولین لوکوموتیو امروز حرکت کرد ، بین شهر ساندرز و ماردیل . ما باید اولین نفری باشیم از کمپانی که آنرا امتحان خواهیم کرد آنا ...

پدر با آنچنان ذوقی کلمات را ادا می‌کرد که من بااینکه بلد نبودم اسم آنرا درست تلفظ کنم سر شوق آمدم و به ِآشپزخانه دویدم

+ بابا .. بابا .. این همون سفر بزرگیه که تعریفشو میکردی؟!

- اره بابا جون 

روزنامه را به سمت من چرخاند ،کمی قد بلندی کردم و خودم را به میز رساندم تا را کامل ببینم

یک غول بزرگ سیاه ، که از شدت عصبانیت از شاخ های روی سرش دود بلند می‌شد و چشم هایش کامل سفید شده بود

+ اینکه خیلی وحشتناکه

- نه اصلا،فقط باید از نزدیک ببینیش تا بفهمی چقدر دوستش خواهی داشت

سفر ما به ماردیل موکول به آخر هفته شد و من لحظه شماری برای دوست داشتن آن غول بی شاخ و دم می‌کردم.

روزی که سوار شدیم ، من کلاهی را که سارا قبل از رفتنش به من هدیه داده بود سرم کردم

مادر میگفت روز مهمی است و من میخواستم زیبا باشم

هیجان و هیاهو ایستگاه را پر کرده بود ، به سختی به ورودی لوکوموتیو رسیدیم

کنار یکی از چشم های سفید رنگ غول نشستیم 

پدر میگفت اینطور بهتر میتوانیم بیرون را تماشا کنیم و لذت ببریم.

چند دقیقه بعد ، صدای غرّش غول بلند شد و شروع به حرکت کرد

اواسط مسیر بود که مردی با کلاه سیاه بلیط های ما را چک کرد و به درخواست پدر ، پلک های چشم غول را بالا زد ...

منظره به طرز عجیبی دلنشین بود

میتوانستم به جرات بگویم از شکستن شیشه مربا پشیمان نبودم چون این منظره هزاران برابر زیباتر از پرستوهای پارک کنار کلیسا و فواره اب بود.

کوه ها به سرعت راه می‌رفتند و منظره هر لحظه عوض میشد.

تصمیم گرفتم کمی از نزدیک تر آنها را ببینم چون سرعت دویدن آنها خیلی زیاد بود ...

از کنار پدر که چند دقیقه ای بود خوابیده بود بلند شدم و کنار پنجره رفتم. محو زیبایی و سرعت و تغییر سریع منظره بودم که باد خنک و تندی وزید ... چشمانم را بستم و سعی کردم باد را بغل کنم،که ناگهان باد ؛ کلاه هدیه سارا را از سرم ربود !

سالهای زیادی گذشت.

جنی باد روزهای کودکی بود ، او مرا مثل کلاه سارا با خودش برد . حالا دیگر من هیچوقت پسرک کنار پنجره با کلاه سارا نخواهم شد.

  • یک نویسنده آماتور

یک


عرض راهرو را به سختی طی کرد ، یک دست به بازو داشت و با دست دیگرش کیف و وسایل را می‌کشید . کارت را نشان داد :

-وقت دارم !

× بفرمایید بشینید

کنارم نشست ، باید با هم به اتاق تزریق می‌رفتیم.

می‌شناختم‌ش ، آخرین جلسه‌ درمان‌ش بود .

جلوی آینه‌ی اتاقِ تزریق که ایستاد، بخیه بزرگی روی بدن‌ش خودنمایی می‌کرد.

+ حالا که جلسه آخرِ درمان‌ت است ، می‌توانی این رد بخیه را هم از بین بِبَری ...

روی بخیه‌ش  آرام دست کشید و به دقت نگاه‌ش کرد :

- بله،جلسه آخر... این مربوط به اولین نوبت عمل‌م بود ، وقتی تازه فهمیده بودیم یک غده سرطانی اطراف معده‌ام وجود دارد.

+ من یک دکتر پوست خوب می‌...

سریع پیراهن‌ش را روی بخیه‌ش کشید و دستپاچه گفت :نه نیازی نیست ، دلم می‌خواهد همیشه این را داشته باشم .


سکوت کردم ، پرستار وارد شد و شروع به اماده کردن تزریق بیهوشی‌ش شد .

وقتی مرا از آینه دوباره دید و آثار تعجب را از وَجَناتَ‌م تشخیص داد ، گفت :

- اولین بار بعد از اولین عمل که بخیه‌م را دید ، گف تا آخرین بخیه کنارم خواهد ماند . حالا این تنها یادگاری‌ست که از حرفَ‌ش دارم. باید اولین و  آخرین بخیه‌م باقی بماند ... با اینکه او ..

× زود برمی‌گردم و تزریق شما را هم انجام میدهم 

پرستار این را گفت و تخت‌ش را به اتاق درمان برد . و هرگز نفهمیدم آخرین و اولین بخیه اش بود یا ...

#داستانچه #گذرگآه

  • یک نویسنده آماتور


{به نام خداوندی که انسان را در رنج آفرید}

داستان های کوتاهی از نبض بی قراری هایی که در جایی به جز کلمات آرام نمیگرفتند را در اینجا منتشر خواهم کرد و گاهی شعر ...

به رسم دهه دوم زندگی ( سالهای 88 تا 94) وبلاگ نویسی رو دوباره شروع میکنم و امیدوارم وبلاگ دهه سوم زندگی ام مثل وبلاگ قبلی از بین نرود!

وبلاگ قبلی


  • یک نویسنده آماتور