عادت
آدم اول فکر میکنه عاشقشه ، که شبها بدونِ اون خوابش نمیبره و تا صبح گریه میکنه !
فک میکنه اگه بره چی؟!من نمیتونم زندگی کنم و یا چی؟!
اما اصلا داستان فیزیولوژی بدن ربطی به این چیزا نداره ، شما صبح که مجبور باشی ۵ بیدار بشی که ساعت ۷ سرکار باشی ، شبها قبل نُه ، حتی قبل شب بخیر به دلبندت و حتی وقتی منتظری از باشگاه برگرده بیهوش میشی !
حتی قبل اینکه نیمه شب بشه و تنهایی بیاد بیخ گلوت بشینه بگه " خب ، کجای قصه گذاشتت و رفت؟!بشین قصه هزار سالهت رو برای بار ده ملیاردُم برام تعریف کن " خوابت میبره !
صبحها با اهنگ خوشگلا باید برقصن تمام مسیر محل کار رو دِلِی دِلِی میکنی و پروسه تکرار میشه !
خلاصه که آناتومی و فیزیولوژی بدنمون انقد مزخرف به رفتن بقیه عادت میکنه
هفته اول میگی " نه من باید تو غم این عشق بمیرم " ،به زور خودتو با دوز بالای غم و اشک بیدار نگه میداری ، اما فیزیولوژی بدنتون نهایت یک مدت کوتاه باهاتون کنار میاد و هفته بعد همون جمله معروف و میگه و شما به زندگی عادیتون برمیگردین .
و خب
چه تلخه قصهی عادت ...
- ۹۶/۱۲/۱۴