بیعنوان
خب آدمی وقتی داره سقوط میکنه به همه چی چنگ میندازه ، حالا چه تو دره سقوط کنه،چه از هواپیما ، چه درخت ، چه تو دریا و چه تو غصه ...
آدم چنگ میندازه ؛ تقلا میکنه ،چون حتی وقتی میگه کاش امشب چشمامو که میبندم باز نکنم ، بازم برای فرداش برنامه میریزه.
چنگ میندازه چون میل شدیدی داره به زندگی و زنده بودن و از غم دراومدن و شاد بودن!ولی چطوره که مقاومت میکنه و نمیخاد بگه؟!
چون همه وقتایی که داره میگه میخوام بمیرم ، خود جمله " میخوام بمیرم " چنگ انداختنه ، وقتی از ذهن جملاتش میرسن به زبون ،میرسن به سرانگشت میشن چنگ انداختن ، میشن امید !که یکی بیاد بگه " توروخدا نَمیر ، تو بمیری من چیکار کنم "
ولی حتی اگه واقعا پشت در اتاقِ عملت ، پشت زخمهات ، با یک لیتر خونریزیِ داخلی هم باشی ، اونی که داره برات گریه میکنه و قرآن باز میکنه و نذر و نیاز ، اگه تو از اتاق مستقیم بری سردخونه هم میدونه " بعد تو باید چیکار کنه "
همه میدونن بعدِ آدم باید چیکار کنن ، پس اگه یکی بهت گفت " من بعد تو چیکار کنم " تلاشش برای امید دادن بهت قشنگه ، ولی حقیقت نداره ، واقعی هست ، ولی حقیقت نداره ...
تو فقط خودتی که بعدِ خودت نمیدونی باید چیکار کنی ، و خب ! برای چنگ انداختن بهتره به خودت چنگ بندازی و جلو آینه بگی من بدون تو چیکار کنم!!!
خب ! حالا من بدون خودم چیکار کنم؟!؟؟؟