داستانچه

داستان های کوتاه

داستانچه

داستان های کوتاه

مشخصات بلاگ
داستانچه

دختر چهارده ساله ی فمنیست که در بیست و دو سالگی زندگی اش دستخوش تغییر شده ...
وبلاگ چهارده سالگیم رو حذف کردم و از بیست و دو استارت زدم :)

سمیه امین

آخرین مطالب

بی‌عنوان

جمعه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۰۱ ق.ظ

خب آدمی وقتی داره سقوط می‌کنه به همه چی چنگ می‌ندازه ، حالا چه تو دره سقوط کنه،چه از هواپیما ، چه درخت ، چه تو دریا و چه تو غصه ...

آدم چنگ می‌ندازه ؛ تقلا می‌کنه ،چون حتی وقتی میگه کاش امشب چشمام‌و که می‌بندم باز نکنم ، بازم برای فرداش برنامه می‌ریزه.

چنگ می‌ندازه چون میل شدیدی داره به زندگی و زنده بودن و از غم دراومدن و شاد بودن!ولی چطوره که مقاومت می‌کنه و نمیخاد بگه؟!

چون همه وقتایی که داره می‌گه می‌خوام بمیرم ، خود جمله " می‌خوام بمیرم " چنگ انداختن‌ه ، وقتی از ذهن جملات‌ش می‌رسن به زبون ،می‌رسن به سرانگشت میشن چنگ انداختن ، می‌شن امید !که یکی بیاد بگه " توروخدا نَمیر ، تو بمیری من چیکار کنم "

ولی حتی اگه واقعا پشت در اتاقِ عملت ، پشت زخم‌هات ، با یک لیتر خونریزیِ داخلی هم باشی ، اونی که داره برات گریه می‌کنه و قرآن باز می‌کنه و نذر و نیاز ، اگه تو از اتاق مستقیم بری سردخونه هم می‌دونه " بعد تو باید چیکار کنه " 

همه می‌دونن بعدِ آدم باید چیکار کنن ، پس اگه یکی بهت گفت " من بعد تو چیکار کنم " تلاشش برای امید دادن بهت قشنگه ، ولی حقیقت نداره ، واقعی هست ، ولی حقیقت نداره ...

تو فقط خودتی که بعدِ خودت نمی‌دونی باید چیکار کنی ، و خب ! برای چنگ انداختن بهتره به خودت چنگ بندازی و جلو آینه بگی من بدون تو چیکار کنم!!!


خب ! حالا من بدون خودم چیکار کنم؟!؟؟؟



  • یک نویسنده آماتور

آدمی

امید

داستانچه

دل نوشته

چنگ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی