داستانچه

داستان های کوتاه

داستانچه

داستان های کوتاه

مشخصات بلاگ
داستانچه

دختر چهارده ساله ی فمنیست که در بیست و دو سالگی زندگی اش دستخوش تغییر شده ...
وبلاگ چهارده سالگیم رو حذف کردم و از بیست و دو استارت زدم :)

سمیه امین

آخرین مطالب

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

سالِ نویِ همگی مُبارک باشه

امیدوارم جزو بهترین سال‌های زندگیتون باشه

امیدوارم با تلاش به آرزوهاتون برسید

دوس داشتم واسه تک‌تک‌ دوستام دوباره اسمس بدم و مخصوص هرکس باشه ولی متاسفانه تکنولوژی نذاشت ...

سال نود و شش برام خیلی سال سختی بود ، جزو سخت‌ترین سال‌های زندگیم که هیچوقت یادم نمی‌ره 

امیدوارم تو سال ۹۷ یادم بره


انشالله سال ۹۷ پربرکت باشه برای همه از هر لحاظی که دوست دارن

انشالله #همایِ‌جان میرسه به آرامش قلب و روحش و موفقیت‌ش

انشالله #سادات هرروز تکنیک‌هاش زیاد شه و هِی از هر انگشت‌ش هزار تا هنر و تجربه و کار و توانایی بِباره

انشالله #رفیق امسال اینجوری که گذاشته رو تلاشش میرسه و ۷ و ۸ خرداد خوبی رو رقم میزنه ...

انشالله #لیلی کار و بارِش هِی می‌چرخه و اسمش درمیاد و میشه اون درمانگر عالی‌ه

انشالله #زهرا عیدِ ۹۸ رو کنار حافظیه است درحالی که داره ارشد می‌خونه ...

انشالله #ریحون سال دیگه این‌موقع استاد راهنمای پایان‌نامه‌ی ارشد رو انتخاب کرده  و میره برای دفاع از عنوان ..

انشالله #وکیلِ‌زندگیم تو سال ۹۷ کلی تو خیابون ولیعصر قدم میزنه ، و کمی کنار همت بغض می‌کنه و آخرش عید رو کنار من نفس می‌کشه..

انشالله #راپونزلِ‌کرمونیِ‌قشنگم حداقل تو ۹۷ دوبار میاد مشهد ..

و #Tata ی قشنگم شده یه نویسنده در بهترین حالت ممکن

و کُلّی آرزو برای تک‌تک‌تون ...


و امیدوارم #گفتار۹۲ بهترین بمونه

تو چشم‌ترین بمونه

سر زبون‌ترین بمونه

صمیمی‌ترین بمونه

و رفیق‌ترین 

میشه گفت بهترین اتفاق زندگیم آشنایی باهاتون بود ، آشنایی باهاتون بمونه همیشه برام ♥️

  • یک نویسنده آماتور

آدم اول فکر می‌کنه عاشقشه ، که شب‌ها بدونِ اون خوابش نمی‌بره و تا صبح گریه می‌کنه ! 

فک می‌کنه اگه بره چی؟!من نمی‌تونم زندگی کنم و یا چی؟!

اما اصلا داستان فیزیولوژی بدن ربطی به این چیزا نداره ، شما صبح که مجبور باشی ۵ بیدار بشی که ساعت ۷ سرکار باشی ، شب‌ها قبل نُه ، حتی قبل شب بخیر به دلبندت و حتی وقتی منتظری از باشگاه برگرده بیهوش می‌شی !

حتی قبل اینکه نیمه شب بشه و  تنهایی بیاد بیخ گلوت بشینه بگه " خب ، کجای قصه گذاشتت و رفت؟!بشین قصه هزار ساله‌ت رو برای بار ده ملیاردُم برام تعریف کن " خواب‌ت می‌بره !

صبح‌ها با اهنگ خوشگلا باید برقصن تمام مسیر محل کار رو دِلِی دِلِی می‌کنی و پروسه تکرار می‌شه !

خلاصه که آناتومی و فیزیولوژی بدن‌مون انقد مزخرف‌ به رفتن بقیه عادت می‌کنه

هفته اول می‌گی " نه من باید تو غم این عشق بمیرم " ،به زور خودت‌و با دوز بالای غم و اشک بیدار نگه می‌داری ، اما فیزیولوژی بدن‌تون نهایت یک مدت کوتاه باهاتون کنار میاد و هفته بعد همون جمله معروف و می‌گه و شما به زندگی عادی‌تون برمی‌گردین .

و خب

چه تلخه قصه‌ی عادت ...



  • یک نویسنده آماتور

خب آدمی وقتی داره سقوط می‌کنه به همه چی چنگ می‌ندازه ، حالا چه تو دره سقوط کنه،چه از هواپیما ، چه درخت ، چه تو دریا و چه تو غصه ...

آدم چنگ می‌ندازه ؛ تقلا می‌کنه ،چون حتی وقتی میگه کاش امشب چشمام‌و که می‌بندم باز نکنم ، بازم برای فرداش برنامه می‌ریزه.

چنگ می‌ندازه چون میل شدیدی داره به زندگی و زنده بودن و از غم دراومدن و شاد بودن!ولی چطوره که مقاومت می‌کنه و نمیخاد بگه؟!

چون همه وقتایی که داره می‌گه می‌خوام بمیرم ، خود جمله " می‌خوام بمیرم " چنگ انداختن‌ه ، وقتی از ذهن جملات‌ش می‌رسن به زبون ،می‌رسن به سرانگشت میشن چنگ انداختن ، می‌شن امید !که یکی بیاد بگه " توروخدا نَمیر ، تو بمیری من چیکار کنم "

ولی حتی اگه واقعا پشت در اتاقِ عملت ، پشت زخم‌هات ، با یک لیتر خونریزیِ داخلی هم باشی ، اونی که داره برات گریه می‌کنه و قرآن باز می‌کنه و نذر و نیاز ، اگه تو از اتاق مستقیم بری سردخونه هم می‌دونه " بعد تو باید چیکار کنه " 

همه می‌دونن بعدِ آدم باید چیکار کنن ، پس اگه یکی بهت گفت " من بعد تو چیکار کنم " تلاشش برای امید دادن بهت قشنگه ، ولی حقیقت نداره ، واقعی هست ، ولی حقیقت نداره ...

تو فقط خودتی که بعدِ خودت نمی‌دونی باید چیکار کنی ، و خب ! برای چنگ انداختن بهتره به خودت چنگ بندازی و جلو آینه بگی من بدون تو چیکار کنم!!!


خب ! حالا من بدون خودم چیکار کنم؟!؟؟؟



  • یک نویسنده آماتور

ادامسبا دستانی لرزان و چروکیده که بار ۸۰ سال زندگی را به دوش می‌کشد با غولی به نام سرطان دست به گریبان که نه، رفیق شده است

هرروز از در وارد می‌شود ، با شادابی تمام با تمام وجود هرروز جمله‌اش را تکرار می‌کند " سلام خانم ، روزتون بخیر ، خسته نباشین "

لبخندش به پهنای صورت و چشمان‌ش شاد هستند ...

امروز بعد از سلام،این را روی میزم گذاشت و گفت " به جبران زحمت‌های این مدت "

این بهترین هدیه‌ای بود که به جبران زحمت‌هایم تا گرفته‌ام ...



  • یک نویسنده آماتور

هذیان

پتو را تا بیخ گردنم بالا می‌کشد و دستمال خیس را میچرخاند . با دست دیگرش دنیای صوفی را گرفته و سعی میکند پارگراف‌هایی را که خوشش می‌آید را با صدای لرزان بلند میخواند

( فرزانه ی باستان چین «چوانگ تسه» گفت: "من یک بار خواب دیدم پروانه‌ام. و حالا دیگر نمی‌دانم آیا چوانگ تسه ام که خواب دید پروانه است یا پروانه ام که خواب می‌بیند چوانگ تسه است." )

- قرار بود این اخر هفته را روی بالکن باهم آواز بخوانیم ، این تب لعنتی ناگهان از کجا سر و کله اش پیدا شد ...

 دستمال خیس را برمی‌دارد و پیشانی ام را با حوله خشک میکند،پشت دستش را میگذار روی پیشانی‌ام،کنار گوشم و روی گردنم ...

+ تب‌ت زیاد شده ... هذیان می‌گویی

با دست دیگرش دنیای صوفی را ورق می‌زند ...

- فکر کنم می‌لرزم ...

پتو را چک می‌کند ... دنیای صوفی را کنار‌میگذارد

+ هذیان می‌گویی

-می‌لرزم ... ناخودآگاه می‌لرزم

زیر شانه‌هایم را میگیرد و ارام مرا به شانه‌اش تکیه می‌دهد.تمام مرا در بر میگیرد ... غرق می‌شوم در آغوشش .. در بوی خوش بدنش ..

- این قرص خواب آور بود؟!من نمی‌خواهم بخوابم ..قرار بود این آخر هفته را برایم هتل کالیفرنیا بخوانی .. قرار بود باغ رفتن با عمو رضا را به بهانه مریض بودن من کنسل کنیم و برویم روی بالکن دَمِ غُروب و تو برایم بخوانی .. این تب لعنتی از کجا آمد؟!

+ نلرز ...

- نمی‌توانم

+ می‌گویند اگر به نَلَرزیدن فکر کنی ، واقعا نمی‌لرزی ...

به نَلَرزیدن فکر می‌کنم ... به تب نداشتن ، به غروب جمعه‌ای که عمو رضا تنها به باغ رفته است .به صدای تو و خواندن هتل کالیفرنیا . به غروب ...


× آمده‌ایم اینجا دلمان باز شود، کنار هم باشیم ،آنوقت تو تمام مدت را زیر درخت خوابیده ای ...

صدای عمو رضاست که بیدارم می‌کند ...

- داشتم فکر می‌کردم اینجا نیستم ... اینجا نبودم ... می‌گویند اگر فکر کنی جایی نیستی و طوری نیست ؛ جایی نخواهی بود !و طوری نخواهی بود!

  • یک نویسنده آماتور

قسمتی از نامه فروغ به پرویز‌شاپور

من میخواهم زندگی ام بگذرد...من زندگی میکنم برای اینکه این بار را به مقصد برسانم و برای اینکه زندگی را دوست دارم...

پرویز! حرفهای من نباید تو را ناراحت کند

امشب خیلی دیوانه هستم...

مدت زیادی گریه کردم...

نمیدانم چرا...

فقط یادم هست که گریه کردم و اگر گریه نمیکردم خفه میشدم...

تنهایی روح مرا هیچ چیز جبران نمیکند...

مثل یک ظرف خالی هستم و توی مردابها دنبال جواهر میگردم...

پرویز نمیدانم برایت چه بنویسم؟

کاش میتوانستم مثل آدمهای دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم...

کاش میتوانستم برای کلمه موفقیت ارزشی قائل شوم...

گاهی اوقات پیش خودم فکر میکنم به مذهب پناه ببرم و در خودم نیروی ایمان را پرورش بدهم! بلکه از این راه به آرامش برسم...

اما خوب میدانم که دیگر نمیتوانم خودم را گول بزنم...

روح من در جهنم سرگردانی می سوزد و من با ناامیدی به خاکستر آن خیره می شوم...و به زن های خوشبختی فکر میکنم که توی خانه شوهرهایشان با رویاهای کودکانه ای سرگرم اند و با لذت خوشگذرانی های گذشته شان را نشخوار میکنند.



  • یک نویسنده آماتور