داستانچه

داستان های کوتاه

داستانچه

داستان های کوتاه

مشخصات بلاگ
داستانچه

دختر چهارده ساله ی فمنیست که در بیست و دو سالگی زندگی اش دستخوش تغییر شده ...
وبلاگ چهارده سالگیم رو حذف کردم و از بیست و دو استارت زدم :)

سمیه امین

آخرین مطالب

داستان شب

جمعه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۲۱ ب.ظ

یک


عرض راهرو را به سختی طی کرد ، یک دست به بازو داشت و با دست دیگرش کیف و وسایل را می‌کشید . کارت را نشان داد :

-وقت دارم !

× بفرمایید بشینید

کنارم نشست ، باید با هم به اتاق تزریق می‌رفتیم.

می‌شناختم‌ش ، آخرین جلسه‌ درمان‌ش بود .

جلوی آینه‌ی اتاقِ تزریق که ایستاد، بخیه بزرگی روی بدن‌ش خودنمایی می‌کرد.

+ حالا که جلسه آخرِ درمان‌ت است ، می‌توانی این رد بخیه را هم از بین بِبَری ...

روی بخیه‌ش  آرام دست کشید و به دقت نگاه‌ش کرد :

- بله،جلسه آخر... این مربوط به اولین نوبت عمل‌م بود ، وقتی تازه فهمیده بودیم یک غده سرطانی اطراف معده‌ام وجود دارد.

+ من یک دکتر پوست خوب می‌...

سریع پیراهن‌ش را روی بخیه‌ش کشید و دستپاچه گفت :نه نیازی نیست ، دلم می‌خواهد همیشه این را داشته باشم .


سکوت کردم ، پرستار وارد شد و شروع به اماده کردن تزریق بیهوشی‌ش شد .

وقتی مرا از آینه دوباره دید و آثار تعجب را از وَجَناتَ‌م تشخیص داد ، گفت :

- اولین بار بعد از اولین عمل که بخیه‌م را دید ، گف تا آخرین بخیه کنارم خواهد ماند . حالا این تنها یادگاری‌ست که از حرفَ‌ش دارم. باید اولین و  آخرین بخیه‌م باقی بماند ... با اینکه او ..

× زود برمی‌گردم و تزریق شما را هم انجام میدهم 

پرستار این را گفت و تخت‌ش را به اتاق درمان برد . و هرگز نفهمیدم آخرین و اولین بخیه اش بود یا ...

#داستانچه #گذرگآه

  • یک نویسنده آماتور

داستان شب

داستانچه

گذرگاه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی