داستان شب
یک
عرض راهرو را به سختی طی کرد ، یک دست به بازو داشت و با دست دیگرش کیف و وسایل را میکشید . کارت را نشان داد :
-وقت دارم !
× بفرمایید بشینید
کنارم نشست ، باید با هم به اتاق تزریق میرفتیم.
میشناختمش ، آخرین جلسه درمانش بود .
جلوی آینهی اتاقِ تزریق که ایستاد، بخیه بزرگی روی بدنش خودنمایی میکرد.
+ حالا که جلسه آخرِ درمانت است ، میتوانی این رد بخیه را هم از بین بِبَری ...
روی بخیهش آرام دست کشید و به دقت نگاهش کرد :
- بله،جلسه آخر... این مربوط به اولین نوبت عملم بود ، وقتی تازه فهمیده بودیم یک غده سرطانی اطراف معدهام وجود دارد.
+ من یک دکتر پوست خوب می...
سریع پیراهنش را روی بخیهش کشید و دستپاچه گفت :نه نیازی نیست ، دلم میخواهد همیشه این را داشته باشم .
سکوت کردم ، پرستار وارد شد و شروع به اماده کردن تزریق بیهوشیش شد .
وقتی مرا از آینه دوباره دید و آثار تعجب را از وَجَناتَم تشخیص داد ، گفت :
- اولین بار بعد از اولین عمل که بخیهم را دید ، گف تا آخرین بخیه کنارم خواهد ماند . حالا این تنها یادگاریست که از حرفَش دارم. باید اولین و آخرین بخیهم باقی بماند ... با اینکه او ..
× زود برمیگردم و تزریق شما را هم انجام میدهم
پرستار این را گفت و تختش را به اتاق درمان برد . و هرگز نفهمیدم آخرین و اولین بخیه اش بود یا ...
#داستانچه #گذرگآه