داستان شب چهار
سه شنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۲۱ ب.ظ
با دستانی لرزان و چروکیده که بار ۸۰ سال زندگی را به دوش میکشد با غولی به نام سرطان دست به گریبان که نه، رفیق شده است
هرروز از در وارد میشود ، با شادابی تمام با تمام وجود هرروز جملهاش را تکرار میکند " سلام خانم ، روزتون بخیر ، خسته نباشین "
لبخندش به پهنای صورت و چشمانش شاد هستند ...
امروز بعد از سلام،این را روی میزم گذاشت و گفت " به جبران زحمتهای این مدت "
این بهترین هدیهای بود که به جبران زحمتهایم تا گرفتهام ...